حماسه ( فردوسی ) و عرفان ( مولانا ) از زبان دکتر کزازی

متن پیش رو مکتوب شده سخنرانی دکتر میر جلال الدین کزازی استاد زبان وادبیات فارسی دانشگاه علامه طباطبایی  با عنوان حماسه و عرفان است که روز چهارشنبه ۱۴ شهریور  ۸۶در شهر کتاب مرکزی ایراد شد.
 
 
kazzazi 014
 
 
شادمانم كه اين بخت و بهره  بر من افتاده است كه در اين بزمِ به آئين و دلپذير فرهنگي و ادبي اندكي با شما درباره مولانا سخن بگويم. اين مجالس و بزم هاي فرهنگي به نظر من از كلاس هاي درس سودمندتر، كارسازتر و اثرگزارتر مي تواند بود. زيرا در اين بزم هاي ادبي آزاد، با كساني روبرو هستيم كه آگاهانه به خواست دل خود در آن بزم، دمساز شده اند. هيچ خار خاري و انگيزه اي جز بيشتر آموختن و دانستن و شناختن ندارند.
نه برای نمره و ميانگين و دانشنامه آمده اند و نه براي اينكه بر سي گانه شان (حقوق ماهيانه شان) اندكي افزوده شود. شما به پاس دل خود به اين بزم آمده ايد. همين براي من به تنهايي بسيار انگيزنده و شورآفرين است. پاره اي از شما به شيوه اي پيگير و پايدار در بزم هاي مولانا همواره همباز بوده ايد. امروز نيز كه به بخشي از زنجيره گفتار رسيده ايم، مي خواهيم رويي ديگر را در پيوند با مولانا بشناسيم، هچنان در كاريد.
سخن امروز ما درباره فردوسي و مولاناست. در دو كمانه بگويم كه يكي از بخت هاي بزرگ و بي مانند من كه همواره اورمزد دادار را به پاس آن سپاس مي گذارم اين است كه نزد ايرانيان نام من با نام بلند و فره مند فردوسي بزرگ و نامي و شاهنامه پيوند گرفته است. هم از اين روست كه من اينجايم كه اندكي در زمينه پيوند مثنوي با شاهنامه يا از ديدي فراختر، عرفان و حماسه با شما سخن بگويم.
شايد در نخستين نگاه چندان پيوندي در ميانه درويشي و پهلواني نيابيم. بينگاريم كه اين دو يكسره از يكديگر جدايند. پهلوان مرد بازوست. جنگاور است و با تن در پيوند.
اما درويش، مردي است كه تن را خوار مي داند و فرو مي نهد. حتي آن را بزرگترين دشمن خويش مي شناسد. از تن، برخلاف پهلوان كه زنده و تناور است، مي پرهيزد و مي گريزد.
پس چگونه مي توانيم گفت كه درويشي را با پهلواني پيوندي است؟
به هر روي آنچه در اين گفتار بدان خواهيم پرداخت این است که درويشی و پهلواني يا عرفان و حماسه در كجا به يكديگر باز مي رسند و با هم پيوند مي گيرند.
براي روشن داشت اين نكته ناچار مي بايد نگاهي به چيستي حماسه بيفكنيم. مي بايد بر خود روشن بداريم كه سرشت و ساختار حماسه چيست كه آن را در آموزه ها، ورزه ها، فرهنگ و جهان بيني درويشي باز مي یابیم؟
حماسه، زاده اسطوره است. فرزندي است كه مام اسطوره او را مي زايد، مي پرورد و مي بالاند. به سخن ديگر، كار و سازها و ويژگي هاي بنيادين در اسطوره و حماسه يكسان است.
به دليل ضيق وقت نمي خواهم به اين ويژگي ها و كار و سازها بپردازم. اما آنچه بايسته گفتار امروز ماست اين است كه يكي از نهادها و بنيادهايی که اسطوره آن را مي پرورد، درمي گسترد و زمينه آفرينش فرهنگي نو را فراهم مي آورد؛ فرهنگ حماسي است.
آن بن مايه و ويژگي همان است كه من آن را ستيز ناسازها مي نامم. شما هر پديده و رخداد حماسي را بكاويد و بررسيد؛ در ژرفاي آن به ستيز ناسازها خواهید رسيد. هرجا چنين ستيزي در كار است، زمينه براي آفرينشي حماسي آماده خواهد بود.
اما اين ستيز، ساختاري پيچيده دارد. تنها در ستيزه گي نمي ماند. ناسازانِ ستيزنده در جهان بسيارند. اما همه آنها نمي توانند خواستگاه حماسه باشند. هنگامي ستيزِ ناسازها به پديده اي حماسي دگرگون مي تواند شد كه ويژگي ديگری بر آن ستيزه گي افزوده شود. آن ويژگي ديگر، "آميزه گي" است.
هنگامي كه ما با پديده اي دو سويه، ناسازوارانه يا آن چنان كه فرنگيان مي گويند پارادوكسيكال روبرو هستيم چه در آن ستيزه گي با آميزه گي در آميخته است با پديده اي روبرو خواهيم بود كه مي تواند خواستگاه حماسه باشد. آن ناسازان در همان هنگام كه با هم مي ستيزند به ناچار بي آنكه خود بخواهند با هم در مي آميزند.بهتر بگوئيم آميزندگاني اند ستيزنده يا ستيزندگاني اند آميزنده.
به دو روي سكه اي مي مانند. هر سكه به ناچار دو روي دارد. هيچ سكه اي را نمي شناسيد كه يك رويه باشد. چيستي سكه در گرو دو رويگي آن است. اما دو روي سكه ناساز يكديگرند. يكي آري است يكي نه. يكي نرينه است، يكي مادينه. اگر بخواهيم واژگان نماد شناختي و باورشناسانه كهن را به كار بريم؛ اگر شير آمد آري است، نرينه است. اگر خط آمده نه است، مادينه است. این دو ظاهرا ناسازند. اما در دل اين ناسازي ناچارند با هم بسازند. چون اگر يكي نباشد ديگري هم نخواهد بود. يكي، علت وجودي ديگري است. اگر شير نباشد يا خط، سكه اي در كار نخواهد بود. پشت در پشت. گسست ناپذير.
ستيزه اي از اين دست سرشت و ساختاري حماسي دارد. اين گونه ستيز؛ ستيزي كه سوي ديگر آن پيوند و آميختگي است، سرشت گيتي را مي سازد. گيتي را در كاربرد و معناي نژاده و كهن واژه به كار مي برند. گيتي به معني جهان ديداري، پيكرينه، هستومند. جهان فرودين خاكي. در برابر مينو. مينو جهان نهان است. جهاني كه در توانش هاي حسي و دريافت گرانه ما نمي گنجد. جهان انديشه است.
هر آنچه كه به گيتي مي رسد، گيتيگ مي شود و خواه ناخواه ساختاري حماسي مي يابد.
گيتي پهنه حماسه است. مينو جهاني است يك لخت، يك نواخت، همگون، يكسره و يكسويه. آرامشي جاويد بر آن فرمان مي راند. چرا؟ چون ناسازي در آن نيست. ناهمگوني نه.
اما هنگامي كه مينو به گيتي مي رسد يا به سخني ديگر اسطوره به حماسه؛ تكاپو و كشاكش آغاز مي گيرد. مي توانيم گفت كه حماسه، اسطوره اي است كه گيتيگ شده است. اسطوره، حماسه اي است مينوي و آن سري.
هر پديده اي را كه در گيتي بينگاريد، ناسازي و هماوردي در برابر خویش دارد.
همين ناسازي است كه مايه جان و تكاپوست. آسمان، زمين، جان، تن، روز، شب، روشني، تيرگي، نرينگي، مادينگي، اگر بخواهم از جهان شاهنامه ياري بجويم: ايران، توران.
 
kazzai 01
 
ما در جهاني مي زييم كه سرشت و ساختاري دوگانه دارد. دوگانگي كه ناچار از يگانگي اند. دو پارگاني كه مي بايد يك پاره بشوند. هيچ كدام از اين دو نمي تواند به راه خود برود. هر كدام به ناچار ناساز خويش را كه به راستي جفت اوست مي جويد. جفتي در اينجا به معني ناسازي است.
هرگز دو سازگار نمي توانند با هم جفت باشند. جفتي هنگامي است كه دو ناساز با هم پيوند مي گيرند. هم از اين روست كه ما همسران را جفت مي خوانيم.
جفت از ديد زبان شناسي تاريخي با يوغ هم ريشه است. مي دانيد كه يوغ آن پاره چوبي است كه بر گردن ورزايان یا گاوان شخم مي نهند. براي آنكه آن دو در كنار هم بمانند، زمين را شيار بكشند. اگر به دلخواه با هم مي ماندند نيازي به يوغ نبود. جفتي هنگامي معني دارد كه آن دو كه با هم پيوند مي گيرند، ناسازان يكديگر باشند. در دو كمانه بگوييم، گاهي به خامي پنداشته مي شود كه آن جفت يعني زن و شوهر بايد با يكديگر هماهنگ باشند. پسندهاي يكسان داشته باشند. نگاهشان به زندگي همساز باشد. اگر چنين باشد جفتي در كار نيست. زن بايد در جفتي، زني خود را بيش از هر زمان پاس بدارد و بورزد، به نمود بياورد و مرد هم.
براي اينكه اين دو دوپاره ناساز گسسته از يكديگرند كه مي بايد سرانجام همديگر را بيابند.
اگر زن وا بدهد مانند مرد خود بشود يا مرد وا بدهد و خوي و منش زن خود را بستاند آن زندگاني به سامان نخواهد رسيد. آن زندگي كامگارانه است، با بخت ياري و همراه است كه زن و شوهر بتوانند با همه ناسازي به سازگاري برسند. زندگي زناشويي به راستي حماسه است. آسان نيست كسي كه تن در مي دهد به پيوند زناشويي.به كاري حماسي دست مي يازد، بايد آماده كشاكش و گيراگير باشد. اما اين گيراگير و كشاكش سازنده است. افرازنده و برازنده است. براي اينكه زن و مرد را مايه مي دهد و به كمال مي رساند. يچ كدام از اين دو به تنهايي نمي تواند به سرآمدگي و كمال برسد.
پس حماسه ستيز ناسازهاست. اين ستيز، نمودها و كاركردهاي گوناگون دارد. از نبرد ايزدان و خدايان در آسمان آغاز مي گيرد تا مي رسد به نبرد پهلواني زميني، با خدايان و ايزدان در پي آن به رويارويي و كشاكش در ميانه دو تبار و دودمان. بخش بيشترين شاهنامه را اين كشاكش ساخته است.
رويارويي ايران و توران. يا سرانجام رويارويي و كشاكش دو پهلوان با هم. اين خردترين و فروكاسته ترين نمود حماسه است. دو پهلوان با يكديگر مي جنگند. رستم و سهراب، رستم و اسفنديار. اما اگر از اين ديدي كه گفته شد، باريك، اين كشاكش ها را بنگريد در نهان و نهاد آنها به آن بنياد حماسه مي رسيد. ستيزندگان، آميزندگانند. اگر رستم با سهراب مي جنگد به راستي با خود، نبرد مي آزمايد. اگر رستم با اسفنديار مي جنگد با سويي ديگر از خود در كشاكش است. نبرد رستم و اسفنديار هماوردي پهلواني و پادشاهي است كه از يكديگر ناگذيرند. اگر پادشاه تاجدار است، پهلوان تاجبخش است. در اين نبرد نمادين، اين دو كه ناسازان يكديگرند و ناگذيران هم، در برابر همديگر مي ايستند.
هم از اين روست كه رستم با كشتن اسفنديار زمينه نابودي خود را فراهم مي آورد.
ناگذير بودم اين اندك را درباره سرشت و ساختار حماسه با شما بگويم تا بتوانيم پيوند حماسه را با عرفان يا پهلواني با درويشي را به شايستگي بررسيم و بشناسيم. گفتيم فروترين و خردترين مرزي كه حماسه بدان مي تواند رسيد در فرهنگ و ادب حماسي رويارويي دو پهلوان است. فروتر از آن پنداشتي نيست. اما نكته در آن است كه كار با آن رويارويي به فرجام نمي رسد. اين كشاكش، ستيز و هماوردي هم چنان مي پايد. امادر قلمروي ديگر كه قلمرو درويشي است.
 
حماسه صوفیانه
درويش، هماورد بروني را كه پهلوان با آن مي جنگيد به هماوردي دروني دگرگون مي سازد. درويش همان پهلوان حماسه است اما با خود در ستيز و آويز و نبرد و آورد است. دشمن او از جهان برون گسسته و به جهان درون درويش راه جسته است. درويش با من خويش مي جنگد. اگر به هر انگيزه اي در ميان آن دو پهلوان هماورد بينگاريم كه آشتي و آرامشي پديد مي توانست آمد، آن دو به گونه اي دست از نبرد باز مي داشتند.
درويش پهلواني است كه هرگز نمي تواند با هماورد خويش كه من اوست به آشتي و آرامش برسد. اگر او دمي اين كشاكش و ستيز خويشتن را فرو بگذارد از آن پس درويش نيست.
نبرد درويش با خويشتن، نبردي است كه تنها زماني به فرجام خواهد آمد كه هماورد يك سره از ميان برداشته شده باشد. نبرد مرگ و زندگي است. نبردي كه به هيچ روي گماني در آن به سازش و آشتي نمي رود.
تا من هست، درويش پهلوانانه ناچار از جنگيدن است. همه‌ آرمان درويشان و رهروان این راه این است كه بر خويشتن چيره بشوند. از چنبر چيرگي من و تن برهند.
من، سرانجام مي بايد در او رنگ ببازد، از ميان برود، آرمان درويش جز اين نيست. همه تلاش و خواست و پويه او از آنجاست كه مي خواهد به چنين آرمان و آماجي دست بيابد. رشكان از خويش، مرگان در دوست. همان است كه آن را فنا في الله مي نامند. فنا في الله، مرگ در زندگي، فرجام آن نبرد حماسي است.
هنگامي كه درويش به اين فرجام رسيد به خواست خود دست يافته است. آن زمان مي تواند با مرگ در خويش به زندگاني در دوست برسد. با رستن از چنگ تن به جان، جاودان و زنده بماند.
به بقاء بالله دست بيابد. آن ستيز ناسازها، ستيزي كه يكسره پيوند و آميزش نيز هست.
وارونه آن كه مي توان انگاشت در نبرد درويش با خويشتن، بيشترين نمود را دارد. اگر در پهنه حماسه به هر روي آن ناسازان ستيزنده ي آميزنده دوگانه اند در حماسه درويشي آن دوگانگي و دوتايي از ميانه برمي خيزد.
آن پهلوان بروني، هماوردي دروني مي شود. هم از اين روست كه ادب درويشي ما دنباله ادب پهلواني ماست. زباني كه سخنوران درويش كيش در باز نمود اين نبرد شور انگيز و تب آلوده اين حماسه نهان گرايانه به كار گرفته اند، همچنان زباني رزمي و پهلواني است. همان واژگان، همان شگردها و ترفندهاي ادبي. همان ساختارهاي زباني را كمابيش در حماسه هاي صوفيانه باز مي يابيم. يكي از آن ميان مثنوي مولاناست. در فرهنگ ايراني و ادب پارسي بي هيچ گمان بزرگترين، مايه ورترين، گرانسنگ ترين نامه نهان گرايي و دفتر درويشي است. كتابي ديگر كه اين حماسه پيوسته در آن نمودي برجسته دارد، کتاب پرآوازه عطار است. پير نيشابور.
داستان مرغان در منطق الطير. اين كتاب به راستي حماسه است. اما حماسه دروني و درويشي. ساختار حماسي منطق الطير درخشان تر از مثنوي است. زيرا به هر روي مثنوي كتابي است كه در زمينه هاي گوناگون سروده شده است اما منطق الطير كتابي يگانه و يكپارچه است. آنچه مرغان مي كنند در رسيدن به سيمرغ كه به راستي رسيدن به خويشتن است، حماسه است.
پهلوان هنگامي به راستي پهلوان است كه در بند خويشتن نباشد. پهلوان گره گشا و ياري گر مردمان است. نمي توان گفت او از حال ديگران ناآگاه است. چون اگر چنين باشد، به راستي پهلوان نيست. پهلوان در نام خويش است كه پهلوان مي ماند. بزرگترين خار خار پهلوان نام است. اگر نام پهلواني بشكند او همان دم فرو خواهد ريخت. مي توان گفت فرهنگ درويشي از ديد تاريخي پس از فرهنگ پهلواني پديد آمده است. در پي آن ادب درويشي نيز پس از ادب پهلواني آمد.
می توان گفت آموزه ها، رهنمودها و انديشه هاي فردوسي بيشتر در جهان امروز به كارمان مي آيد تا آموزه هاي مولانا. زيرا فردوسي در شاهنامه هم از آن ديد كه سخن ور انديشمند است و هم در ساختار فرهنگي و انديشه اي شاهنامه كه از آن فردوسي نيست، يادگار گذشتگان است، آموزه هايي دارد كه در اين روزگار بيشتر به كار ما مي آيد.
 آنچه مولانا مي گويد آزموني دروني و فردي است. چه بسيار ارزنده است. اما به كار ما مي آيد براي آنكه خود را چونان فرد بشناسيم، بپروريم و بسازيم. انديشه هاي كسي مثل مولانا را همگان نمي توانند ورزيد. زيرا كه شايستگي ها، توانش ها و زمينه هايي مي بايد باشد كه در همگان نيست. اما انديشه هاي فردوسي در شاهنامه اين سري و اجتماعي است.
ما براي اينكه جامعه و جهان خود را به شايستگي بسازيم، مي توانيم از شاهنامه بهره ببريم. اما اگر ما بخواهيم جهان و جامعه خود را بر پايه آموزه هاي مولانا بسازيم، هر دو را از دست خواهيم داد. براي اينكه مثنوي كتابي براي ويژه گان و برجستگان و شايستگان سروده شده است. يكي از آموزه هاي نخستين و بنيادين صوفيانه اين است كه ناشايستگان و نااهلان را نمي بايد به جهان درويشان راه داد. آن همه پروا و رازپوشي در اينكه مبادا رازها به دست نامردم، نااهل، ناشايست بيفتد. از اينجاست:
هر كه را اسرار حق آموختند
مهر كردند و دهانش دوختند
كمترين كيفر آنان كه راز نمي پوشند، همان است كه بر حلاج رسيد:
 گفت آن يار كزو گشت سردار بلند
جرمش اين بود كه اسرار هويدا مي كرد
به پير ميكده گفتم كه چيست راه نجات
بخواست جام مي و گفت راز پوشيدن
كتابي مانند مثنوي كتاب نهان گرايي است. اما شاهنامه نه تنها كتابي ايراني است و به كار ما ايرانيان مي آيد كه كتابي جهاني است. اما نبايد فريفته پيكره شاهنامه شد. شاهنامه هرگز نامه نبرد نيست. درست است كه بيشينه شاهنامه را گزارش نبردهاي بزرگ مي سازد. اما آموزه هايي كه ما آشكارا از زبان فردوسي يا نهان در بافتار دروني شاهنامه از او مي ستانيم، پرهيز از جنگ است. آشتي و دوستي با ديگران است. در هيچ نبردي در شاهنامه، ايرانيان آغازگر و پيشگام نيستند. هميشه ديگران اند كه زمينه نبرد را فراهم مي آورند. از اينجاست كه شاهنامه از روز پديد آمدن در جان ايرانيان نشسته است. با شاهنامه زيسته اند و با آن سر بر بالين مرگ نهاده اند. اما مثنوي كتابي بوده است كه در خانقاه ها و در ميانه انجمن هاي بسته مي خوانده اند. براي اينكه از آموزه هاي آن بهره ببرند. وگرنه به پاس زيبايي و چيستي ادبي آن، همگان آن را مي خوانند.
به پاس شناخت بيشتر فردوسي و مولانا، شاهنامه و مثنوي مقايسه و بررسي هر دو لازم است. ساختار دروني و سرشت شاهنامه و مثنوي هر دو يكي است. يكي حماسه بيروني پهلواني است و يكي حماسه دروني و درويشي. گذشته از اين ما به همانندي هاي ديگر در ميان شاهنامه و مثنوي مي رسيم اما آن همانندي ها در هر ساختار ادبي ديگري يافت مي شود.
 
kazzazi 6ut5vd5

تحلیل قصه عمو نوروز و ننه سرما در گفت و گو با دکتر میرجلال‌الدین کزازی

 

عمو نوروز، نماد زمان و یادآور زال شاهنامه

رنگ سرخ جامه بابا نوروز،نشانه رازآلودگي خورشید است که نشانه اي در هفت سین نوروز و سفره شب چله است.

kazzazi 015

تهران _ ۲۹اسفند ۱۳۸۳ _ ميراث خبر
گروه تخصصي، سولماز نراقی: به رغم فراگیری و نفوذ عمیق نوروز در لایه‌های فرهنگ ایرانی، رد پای روشن و قابل ملاحظه‌ای از آن در افسانه‌ها و قصه‌های ایرانی بر جای نمانده است.
برخی از مردم‌شناسان دلیل این خلا را خویش‌کاری قصه‌های عامیانه می‌دانند و بر این باورند که وجهه سمبولیک و کارکرد اخلاقی، اجتماعی این قصه‌ها اغلب به آنها صورتی بی‌زمان و بی‌مکان بخشیده است. به همین دلیل است که به جز اشاراتی اندک در حاشیه شمار اندکی از این قصه‌ها، نوروز یا جشن‌ها و آيین‌های مشابه، درون‌مایه اصلی هیچ یک از قصه‌های مردمی نشده‌اند. تنها نمونه موجود، قصه «عمو نوروز و ننه سرما» است که به رغم ظاهری ساده و بی‌پیرایه از ساختار نمادین و پیچیده‌ای برخوردار است. برای تحلیل این قصه به سراغ «میرجلال‌الدین کزازی» رفته‌ایم تا آنچنان که خود می‌گوید: «انگاره خویش را از افسانه بابانوروز، گزارش کند.»

kazzazi 15508

نوروز چونان بزرگ‌ترین جشن آيینی و ملی ایران، بدان سان که می‌سزد در افسانه‌های ایرانی بازتاب نیافته است. شاید هم افسانه‌هایی که در پیوند با جشن‌ها و آيین‌های نوروزی بوده‌اند در گذر زمان از میان رفته‌اند چرا که به خاطر ساختار اسطوره‌ای و نمادین آيین‌های نوروزی زمینه برای بازگفت‌های اساطیری در آن فراهم بوده است.
درست است که یکی از خاستگاه‌‌ها و سوی‌مندی‌های نوروز، گاه‌شماری و رفتارهای اخترانه و کیهانی است، اما نوروز به شیوه‌ای رازآلود و نمادینه بازگشت به آغاز را بازمی‌نماید و به سخنی دیگر کارکرد هستی شناختی دارد. ما پس از هزاران سال ناخواسته و ناآگاه، به پایان رسیدن چرخه‌ای از آفرینش را که همراه است با آغاز چرخه‌ای نو، در جشن و آيین نوروز ارج می‌نهیم، بزرگ می‌داریم و فرایاد می‌آوریم.
بر این پایه به راستی مایه شگفتی است که نمود و نشانی بسیار از این جشن‌ها و آيین‌ها در افسانه‌ها و قصه‌های عامیانه بازنمانده است.

* فکر نمی کنید دلیل راه نیافتن نوروز به قصه‌های عامیانه، استقلال آن به عنوان یک پیوستار روایی است که بن مایه اولیه خود را از افسانه آفرینش گرفته است؟ شاید بتوان گفت که همه آيین‌های وابسته به نوروز متضمن یک نوع روایت و نیز واجد ساختاری افسانه‌ای هستند و به همین دلیل ضرورت بازگویی آنها در قصه‌های عامیانه از میان رفته است؟

_ من در این زمینه با شما هم‌داستانم. زیرا نه تنها در ادب شفاهی فارسی که در ادب رسمی و کهن ایران، هیچ کدام از هنجارها و نشانه‌های نوروز بازتاب نیافته است. برای نمونه از آن سیاه نوروزی که حاجی فیروز خوانده می‌شود تنها چهره نوروزی که راه به ادب پارسی برده است میر نوروزی است. آن هم شاید به پاس آن بیت خواجه حافظ:
سخن در پرده می‌گویم چو گل از پرده بیرون آی
که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی
اما آنچنان نیز نیست که ما به هیچ روی افسانه‌ای در پیوند با نوروز نداشته باشیم. یکی از این افسانه‌ها که هنوز هم روايی دارد، افسانه بابانوروز یا عمو نوروز است. بر پایه نشانه‌ها و ویژگی‌هایی می‌توان بر آن بود که این افسانه پیشینه‌ای بسیار کهن دارد. پیکره افسانه را بسیاری از ایرانیان می‌شناسند. در شب فرجامین سال که روز آن همراه است با آغاز نوروز و سال نو. پیری کهنسال که بابانوروز یا عمو نوروز خوانده می‌شود به دیدار زالی فرتوت و زمان فرسود می‌رود که گاهی او را ننه سرما نامیده‌اند و به گونه‌ای بانوی بابانوروز شمرده می‌شود. ننه سرما در درازای سال تنها در این شب است که بخت آن را می‌یابد که در کنار شوی خود باشد. او تنها یک بار در درازای سال و در واپسین شب، شوی خویش را می‌بیند و پذیرای او می‌شود. پس از آن شب، بابانوروز ننه سرما را وامی‌نهد و به راه خود می‌رود تا در سال آینده دیگر بار به سراغ زال سرما بیاید.

* شاید این به آن معناست که از همبستری سال کهنه با سفیر سال نو، سال جدید زاده می‌شود.

_ اگر از من بپرسید که بابا نوروز نماد چیست من به شما پاسخ خواهم داد که از دید من بابانوروز، نماد زمان و به گونه‌ای یادآور زروان باستانی یا زال شاهنامه است. هم از این روست که پیری است بسیار سالخورده با گیسوان و ریشی بلند و انبوه و سپید. بانوی او ننه سرما است. چون او تنها یک بار در سال و در شب بازپسین سال کهن بابانوروز را می‌بیند. پاسخ این پرسش آن است که با آمدن بابانوروز، ننه سرما به راستی به پایان زندگانی خود می‌رسد. تو گویی که دیدار با شوی گریزپا برای او همراه است با فرجام زندگی با مرگ و این دیدار دیداری است مرگ اندود.

* اما در قصه، ننه سرما نمی میرد و بیشتر به نظر می‌رسد که این دیدار با همسر که تنها یک شب در سال اتفاق می‌افتد، دیداری زاینده و هستی بخش است تا مرگ اندود. چرا که ننه سرما هم مانند عمو نوروز سال دیگر بازمی گردد و به نظر می‌رسد که زمان اسطوره‌ای با آن شکل دایره وار، برای گذشته هم به اندازه آینده صورتی ازلی و بیکران قايل است و آن دو را درهم تنیده می‌بیند.

_ درست است که در قصه اشاره‌ای به مرگ او نمی شود اما اگر نمادشناسانه نگاه کنیم، اینکه ننه سرما تا سال آینده بابانوروز را نمی بیند دلیلی بر مرگ اوست. به دیگر سخن، از دیدگاه رمزگشایانه و نمادشناسانه می‌تواند نشانه فرجام کار او باشد. زیرا آنچه گردان است بابانوروز است و آنچه می‌ماند ننه سرماست. ننه سرما هنگامی به میان می‌آید و سخنی از او می‌رود که با بابانوروز دیدار می‌کند.
اینکه زمان یا بابانوروز _ زالِ زمان یا پیرِ زمان _ در آن شب فرجامین سال به دیدار ننه سرما می‌آید نشانه‌ای است از اینکه سرما با این دیدارِ بدرود به پایان می‌رسد و زمان، دیگربار نو می‌شود. روشن است که نوروز همراه است با نخستین روز بهار و با طرازمندی بهاری که در آن، روز و شب، تیرگی و روشنی، سرما و گرما به برابری و همسنگی می‌رسند. از آن پس بر روز و روشنی و گرما پی در پی می‌افزاید و از شب و تیرگی و سرما کاسته می‌شود. من همچنان برآنم که بابانوروز را در فرهنگ ایرانی می‌توان با بابانوئل در فرهنگ اروپایی سنجید که فرانسویان آن را بونوم Bonhome می‌خوانند که به معنای ساده مرد یا مرد بی‌پیرایه است. وارونه بابانوروز که در فرهنگ ما چندان نمود و کارکرد ندارد، بابانوئل یکی از شناخته‌ترین و کارآمدترین نمادهای فرهنگ اروپایی و باخترینه است. باز اگر از من بپرسید که آن ریش بلند و سپید بابانوئل به چه معناست؟ خواهم گفت که معنای آن این است که بابانوئل هم مانند بابانوروز نماد زمان است. زمانی که هرگز از میان نمی رود و تنها نو می‌شود. هر سال دیگر بار باز می‌گردد. حتی می‌انگارم که جامه سرخ بابانوئل، یادمانی از فرهنگ مهری در باختر زمین می‌تواند بود. موبدان و پیشوایان مهری، بالاپوش سرخ فام بر تن می‌کرده‌اند که هنوز تن پوش پیشوایان ترسا است. این رنگ سرخ می‌تواند نشانه‌ای رازآلود از خورشید باشد که یکی از رنگ‌ها و نشانه‌های آن سرخی است که هم در خوان آيینی نوروز که هفت سین خوانده می‌شود بازتاب دارد هم در خوان آيینی شب چله یا شب یلدا که در آن زادن مهر را گرامی می‌داریم.

* آیا تحلیلی از زن بودن ننه سرما و مرد بودن عمو نوروز دارید؟

_ در باورشناسی و نمادشناسی کهن، مردی یا نرینگی نشانه رازآلود کارایی و اثرگذاری است. نیروهای کارا و اثرگذاری در نماد نرینگی یا مردی پدیدار می‌شوند. در برابر آن مادینگی یا زنی نشانه نیروهای کارپذیر و اثرستان است. به سخن دیگر مادینگی یا زنی بازبسته به نرینگی یا مردی است. همین ساختار نماد شناختی است که در جهان‌شناسی باستانی هم به نمود آمده است. هفت اختر که پدران برین‌اند با چهار آخشیجان که مادران چهارگانه‌اند درمی آمیزند و از این آمیزش زادگان سه گانه ؛ کانی، گیاه و جاندار پدید می‌آیند. اگر بخواهیم نمونه‌ای از فرهنگ‌های دیگر بیاوریم یونانیان باستان برآن بودند که کرونوس، خدای زمان که برابر تواند بود با زروان ایرانی، با بغ- بانوی زمین یا گایا پیوند گرفت و از این پیوند تیره‌ای از خدایان یا غولان پدید آمد که "تیتان‌ها" نامیده می‌شوند. در داستان بابانوروز و ننه سرما هم اگر نوروز مرد است و سرما زن، نشانه آن است که چیرگی با نوروز و گرما و روشنی است و ننه سرما بازبسته و دستخوش نوروز است و آمدن او را چشم می‌دارد به گونه‌ای که آماده است تا با دیدار او به پاس شبی در آغوش وی بودن، هستی خود را بیفشاند.

* اما فکر نمی کنید که پیربودن ننه سرما مانند بابانوروز، خود نمادی از بی‌مرگی هر دوشان است. به تعبیر دیگر می‌توان گفت که هر یک از آنها نمودی از زروان هستند که خدای زمان بیکرانه است؟

_ البته این‌ها انگاره‌ها و دیدگاه‌های من است و شما می‌توانید این افسانه را به شیوه خود گزارش کنید اما بر پایه جهان‌بینی باستانی و اسطوره‌ای زمان چنبرینه است و خطی و تاریخی نیست. در این زمان همه چیز می‌تواند دوباره تکرار شود، یعنی به همان سان که در پایان سال بابانوروز فراز می‌آید باید ننه سرمایی هم باشد تا با مرگ خویش پذیرای او شود و پایان چرخه‌ای از زمان را نشان دهد.
من برآنم که ننه سرما با دیدن عمو نوروز جان در پای او می‌بازد زیرا آنچنان که گفتم ویژگی پدیده‌های مادینه این است که برای بودن نیاز با پدیده‌ای نرینه دارند. هستی آنان بازبسته به اینان است. به سخن دیگر اگر ننه سرمایی هست از آنجاست که بابانوروزی پیش از او بوده است. دیدار و رویارویی این دو با یکدیگر نشانه‌ای از این است که روزگار سرما به پایان می‌رسد و روزگار نو پدید می‌آید. آفرینش به آن پاکی و پیراستگی آغازین خود به ساختار بندهشنی خویش بازمی گردد سربرآوری و نمود مادینگی یا سرما کران‌مند و ناپایدار است و در دل زروان که من بابانوروز را نماد آن می‌دانم رخ می‌هد. هستی ننه سرما گوهرین و وابسته به خویش نیست و بر این پایه است که من می‌گویم ننه سرما می‌میرد